دنیای مادرانه
بعضی روزا خسته ام؛ خیلی خسته، انقدر که دلم می خواد وقتی می رسم خونه سرم رو بذارم بخوابم تا فردا ظهر... ولی دقیقا همون روزا تو از هر روز شیطونتری یا شایدم من طاقتم کمتره... بعضی روزا انقدر دلم می خواد در سکوت و آرامش پام رو دراز کنم و یه چایی بخورم که نگو اما... حالا بعضی روزا که مامانی تو رو می بره پیش خودش که مثلا من تو خونه استراحت کنم، دقیقا سر همون ساعتی که تو بیدار می شی و صدام می کنی و می گی مامان شیر، بیدار می شم، تو تخت می شینم و منتظرم، منتظرم تا بیای انشگتای کوچولوت رو بکنی تو چشمام و بگی باز . هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم تا ظهر همون جوری که مثلا هوس کرده بودم، کلافه بلند می شم و تا می یام مثلا حواسم رو پرت کنم پام گیر می ک...
نویسنده :
مامان رادمهر
10:13